صفیر آرانی
اشعار آیینی شاعر اهلبیت(علیهم السلام) رضا حمامی آرانی

 

عباس گندمي
 صداي نحس سكوت است در تب اين شهر
كه طفل خنده من مرد در خيابانش
بسوز در تب ققنوس مست آزادي
بسوز زاده شود نسل تو از اين آتش
 
دريد پنجرة شب به حجم يك كابوس
هجوم تلخي يك خواب منقرض درمن
به غير آه چه مي خواهم از تو اي حسرت
كه ذوب مي شود از آه كوهي از آهن
 
 
تو اي الهة شيطان، شريك خلوت من
هوس چران بلند از نگاه مستت شب
بيار دام مرا دانه اي بپاش از عشق
به هيچ دانه نخواهم گذاشت ديگر لب
 
غمي غريب تر از عشق در تنم جاريست
شبي بلندتر از بغض در صداي من است
بلند شو بپر از شاخه هاي اين قصه
كلاغ پير كه اين درد ،انتهاي من است
 
 


رضا دهقاني
وقتي كه سهمي از نگاهت مال من نيست
يك جرعه شوق آسمان در بال من نيست
عمري ست از دلواپسيها مي‌گريزم
غير از غم تو سايه‌اي دنبال من نيست
حس مي‌كنم تنهاترين مرد جهانم
ديگر كسي اينجا به فكر حال من نيست
حرفي نخواهم گفت آخر از چه معلوم
احوال مردم بدتر از احوال من نيست
 
 
 
زيبا، چه آسان از غزلهايم گذشتي
اينها مگر آيينه‌ي آمال من نيست
اي كاش هرگز پا نمي‌دادم به اين عشق
عاشق شدن كار من و امثال من نيست
 
 


بهروز مرادی
امشب كه يار مونس تنهايی من است   
هنگام عيش و عشرت و می نوش كردن است
شامی است تار تار و ليكن برای من    
 از ماه پرفروغ رخ يار روشن است
گر پرده از جمال دلارا برافكند         
خورشيد در برابر آن مه فروتن است
ذكرش هميشه بر لب و يادش به خاطرم   
هر فرودين و آذر و اسفند و بهمن است
مست از می وصالم و از شوق عشق يار
زهرم به كام شهد و بيابان چو گلشن است
از عيش و نوش و شادی وصل من و حبيب   
چشم حسود كور و سيه روی دشمن است 


 بهروز مرادی
ای مهر پر فروغ تو خورشيد خاورم!     
وای روشنای روی تو ماه منورم
ای‌ نعمت بزرگ! سپاسی تو را سزاست    
نزد خدا كه هيچ نگردد ميسرم
در بحر پر خروش صفايت چو قطره ام   
در آفتاب مهر تو از ذره كمترم
آزرده شد ز تيغ ستم های من دلت    
پرورده شد ز شيرۀ جان تو پيكرم
در غصه ام شريكی و هنگام درد و تب 
تيمار می‌خوری تو به بالای بسترم
مادر ببخش جرم مرا كز جهالت است 
بی حرمتی و خشم و خطاهای ديگرم
هيهات اگر به قيمت آزردنت شود  
خورشيد و ماه و عالم امكان مسخرم
دل بر وجود همچو تويی فخر می‌كند 
من برمقام مادريت رشك می‌برم
مادر! دعای خير تو رمز سعادت است 
كز آن به رنج و سختی دوران مظفرم
يا رب بحق، فاطمه ات مستدام دار
اين سايۀ عزيز و گرانمايه برسرم
 


 
مجتبي رافعي
همين كه پلك زدي آفريده شد غزلم
شكفته شد گل لب ها و ديده شد غزلم
همين كه رد شدي از اتفاق تيغ و ترنج
به يك نگاه نجيبت بريده شد غزلم
ستاره مي شوم و پاي عشق مي سوزم
چه عاشقانه به آتش كشيده شد غزلم
گلم كه از دهنم بوي شعر مي ريزد
نسيم بود و به هرجا وزيده شد غزلم
شبيه معجزه- مثل تو- اتفاق افتاد
و از زبان خدا آفريده شد غزلم
 
و بس كه از تو در آن بيت بيت حنرف زدم
به عشق نام بلندت قصيده شد غزلم


مجتبي رافعي
لبخند! عادتت شده تكرار بغض ها
هي زوركي نخند به اصرار بغض ها
پاشو كه اشك هاي تماشاچي غزل
عمري ست بوده اند گرفتار بغض ها
وقتش رسيده قد بكشي در سكوت محض
سر در بياور از پس افكار بغض ها
من با خدا قدرار ملاقات داشتم
پس وعده گاهمان لب ديوار بغض ها
لبخند سرد و يخ زده ات با هجوم مرگ
ناگاه ريخت در تنم آوار بغض ها
دارد بهار مي رسد و بخت تازه اي؛
اي كاش واكند گره از كار بغض ها
امشب ستاره ها سرشان گرم مي شود
با ماه مي رويم به ديدار بغض ها
با هر تبسمش دلمان باز مي شود
چه ديدني ست خنده‌ي اين بار بغض ها
 


مجتبي رافعي
رؤياي كودكانه ي رنگين كمان گذشت
بيدار باش در من از استخوان گذشت
خوابم نمي‌برد، نگرانم، نيامدي...
در فكر اتفاق تو بودم، زمان گذشت
بعد از شكست من خبر آورد پستي
اين بار قهرمان تو از هفت خان گذشت
لبخند كودكي كگه تسبيه تو بود و رفت
از پيش چشمهاي خودم ناگهان گذشت
يك لحظه خواب آمد و يك چشم كه گرم شد
طعم اب تو بود كه از شوكران گذشت
خواب از سرم پريد و پر از زندگي شدم!
كابوس مرگ از سر تقديريان گذشت


مجتبی رافعی
ابرم كه در هوای تو باران گرفته‌ام  
حس می‌كنم بدون تو پايان گرفته‌ام
كافر شدم خدای خودم را و بعد از آن  
الهام از الهۀ يونان گرفته ام
اين روزها حوالی من پرسه می‌زنی
شايد شنيده‌ای سر و سامان گرفته‌ام!
بعد ازتو هيچ كس به دلم سرنمی‌زند 
در خلوتم بهانۀ مهمان گرفته‌ام
ديشب به قصد جان من آمد نسيم صبح !
امشب برای ‌خانه نگهبان گرفته‌ام


حميد زيارتي
تا ذهن من دشت است ويادت آب جاري  
بر دشت من هردم غزل مي رويد آري
كارم همين بوده است وخواهد بود هر شب
در خواب‌هامان زاغتان را چوب‌كاري
تا انتها عاشق ترين مي مانم اي دوست
حتي اگر از ابتدا ناسازگاري
با نو بهارم باش تا از غم نخشكم
در حجم پاييزي اين بي بند و باري
درسايه ها گم بود حتي نام ليلي
مجنون اگر مي شست دست از پافشاري
حتي زمين را در قفس انداخت آدم
با ميله هاي محكم نصف النهاري 


سجاد ايجادي
چه با شكوه گذشت از ستاره و خورشيد
به اين غرور درخشنده آسمان باليد
لباس خاكي او را فرشته ها شستند
و آفتاب نگاه خدا بر آن تابيد
شبي ميان دعا بود آسماني شد
شبي كه از تپش عشق شانه‌اش لرزيد
به خاك و خون كه فرو رفت آسماني‌تر
چرا كه ما و شما را از آسمان مي‌ديد
بلند گفت بيائيد و ما نفهميديم
هنوز در دلمان بود وحشت و ترديد
 
پلاك و قطعه اي از استخوان او آمد
از آن شهيد پيامي به دست ما نرسيد


 
زهرا رحيمی
رفتی و اشك بدرقه راهت،تنهاتر از هميشه شدم انگار
ويران شدم به دست نجيب تو، دنيا شده به روی سرم آوار
آغوش تو پناه غزل ها بود، سمت كجا روانه شدی ای رود؟
برگرد! بی تو طبع دلم خشكيد، اين جاده‌ها برای تو شد هموار
قلب تو حرفهای مرا نشنيد، حتی دلت به عاشقی ام خنديد
ديوانگی كه خنده ندارد مرد!، دست از تمسخر دل من بردار
با يك خدا و حافظ و يك لبخند، من را سپرده ای به هزاران بند
زندان بی كسي شده جای من، حلقه زده به دور و برم ديوار
بشكن سكوت ثانيه‌هايم را، پر كن زعطر خويش فضايم را
آرام‌تر كنار خودم بنشين، سر روی شانۀ غزلم بگذار
 
من قانعم به بودن تو هرچند، با من هميشه سردی و بی‌احساس
تو تكيه‌گاه خستگی‌ام هستی، دلبسته‌ام به بودن تو بسيار
پنهان شدی درون غزلهايم، هر روز پا به پای تو می‌آيم
پرگشته از نگاه تو اين دفتر، سرشارم از حضور تو من سرشار
گرمای دست های ظريف تو ، مانده به روی گونه سوزانم
پر می شود زعطر حضور تو، اين خانه... نه ! تمام جهان انگار
رد می‌كنی نگاه نجيبم را، اين اشتياق، حس عجيبم را
امروز من به پای تو می‌پيچم ،فردا به دور گردن من يك دار
گفتی به خاطر خود من رفتي، نامرد! من كه بدون چم تو می‌ميرم
نه باز هم به پای تو می‌مانم ، من را به دست فاصله ها نسپار


زهرا رحيمی
تو می روی و جای قدمهات طلايی ست
پاييز، غم انگيزترين فصل جدايی ست
چشمان تو آشوب‌گر و پرهيجان است
چشمان تو آبی‌تر از احساس رهايی است
گل می‌كند از هرم نفس های تو شعرم
انگار درون نفست حس خدايی ست
بغضی كه فروخورده ام و هيچ نگفتم
دردی ست كه بالاتر هرگونه صدايی ست
وقتی كه رقم خورده بدون تو بمانم
دل بستن بيهوده‌ی من كار خطايی ست
دل می‌كنم از دار و ندارم كه تو هستی
مردن پس از اين فاجعه تصميم نهايی ست


بهاره مهرآرا
چشم هايم دوباره آبی ‌شد
شب اين بركه آفتابی ‌شد
نكند پيش از اين دلم مرده  
باز اسم تو را كسی‌ برده...
ای‌ نگاهم در التهابت، تر 
ساده از اشك‌های‌ من نگذر
باز دريا شده تماشايی    
سر برآور،‌ پری‌ دريايی،‌
ای خرابت هزار بادۀ سرخ        
( بوسه های‌ به باد داده‌ی سرخ)
من پريشان پيچك موهات           
ناز شصت كمان ابروهات
ازگل سرخ باغ های ازل،        
درنگاهت كه ريخت طعم عسل؟
گل روی تو را خدای‌ بهشت       
دركدامين شرابخانه سرشت؟
ازكدام آسمان به چشمت ريخت؟  
با كدامين ستاره اش آميخت؟
شعلۀ چشم هات ملموسند،         
رد پای كدام ققنوسند؟
اعجاز هفت حرفی من       
ماه بانو،‌سپيد برفی من،
ما كجا و شما كجا بانو؟            
راه هامان زهم جدا،‌ بانو
كاش اينجا خدا قسم بخورد    
 سرنوشتی دگر رقم بخورد
سرنوشتی كه دست هايت را     
 برساند به دست من... به خدا،‌
به خدا اين درست نيست پری؛‌   
كه مرا با عبور خود نبری!
ماه بانو ببين پلنگت را            
بركۀ كوچك قشنگت را
چشمهايم هنوز هم خيس‌اند      
درطلسم كدام ابليسند؟
آه! بانو خدا كند نروی        
ماه بانو خدا كند نروی


بهاره مهرآرا
 خاطرات گذشته ازذهنم، ياد شبهای صاف و مهتابی
خواب را از دو چشم من، به كجا، می‌بری‌ای تجسم آبی؟
هی مرا می‌كشی به سمت خودت، هی‌ مرا غرق می كنی درخود
سرنوشت از ابتدا مبهم، چشم هايي ‌هميشه گردابی
بازآرامش اهورايی، چشمه های مرا نمی‌ خوابی؟
من هنوز هنوز بی‌تابم، تو هنوز هنوز نايابی!
تا كدامين ستاره بشمارم؟ چقدر مانده تا به تو برسم؟
آفتابی نمی‌شوی امشب،‌ درخيالم ستارۀ آبی؟
بازافتاده عكس تو درماه، آه زيبا هنوز بيداری
نكند مثل من تو هم شبها، به سرت می زند نمی‌خوابی؟
نكند مثل من تو هم هر شب، در مرور هزار خاطره‌ای‌
باز اما مرا نمی‌بينی‌، باز اما مرا نمی يابی!
پلك هايم اگر به هم برسند،‌ دستهايم اگر به دستانت...
كاش می‌شد به انتها برسد،‌آخرين لحظه های بی‌تابی‌


بهاره مهرآرا
 
می خواهم آسمان خودم باشم، از كوچه‌های شهر شما سيرم
ديگر برای ‌در تو راه گشتن،‌ ازهيچ كس اجازه نمی‌ گيرم
ای در سكوت هرشب اين كوچه، ‌مانند روح رهگذران جاری
درازدحام اين همه خاموشی، بی روشناي چشم تو می ميرم!
درحسرت دوبارۀ پروازم، تصوير آسمان توكافی نيست
حتی‌نگاه گرم كبوترها، ديگر نمی كشند به زنجيرم
می‌خواهم از عبور تو بنويسم، از روزهای شب زدۀ اين شهر
حالا كه در اسارت اين بن بست، ‌از تنگنای فاصله دلگيرم!
" پرواز را به خاطر خود بسپار" آن دست ها كه بال و پرم دادند،‌
شايد " فروغ" چشم تو را ديدند،‌ دربرگ های بازی تقديرم...


فاطمه صلاتی‌
چيزی نمانده است پشيمان كنی مرا"  
با سنگهای عاطفه مهمان كنی مرا
من لايق وفای تو هستم نه قهر تو     
رسم وفا نبود كه ويران كنی مرا
آخر بگو چگونه دلت آمد اين چنين   
تنها به جرم عاطفه زندان كنی مرا
من شكوه ای نمی‌كنم آيا نمی‌شود؟ 
قدر يكی دو ثانيه خندان كنی مرا
من يك كوير خشك پريشان و تشنه ام
باشد شبي لبالب باران كنی مرا
من مانعت نمی‌شوم اما، سفربخير  
رسم وفا نبود پريشان كنی ‌مرا
 


فاطمه صلاتی
پربسته ام و فرصت پرواز ندارم
از ترس قفس جرات آواز ندارم
من شاعرم و بی تو غزل هام گلايه 
دل خسته ام و قدرت اعجاز ندارم
هرلحظه من سرد و غم انگيز و سياه است
ديوانه شدم پنجره ای باز ندارم
من منتظرم منتظر لحظه ديدار  
افسوس ولی طبع غزل ساز ندارم

<div dir="rtl" style="text-align: ju

کد هدایت به بالا


نوشته شده در تاريخ دو شنبه 29 مهر 1392برچسب:شاعران آران, شعر آؤآ« و بیدگل,آران و بیدگل ,شعر امروز, توسط با کاروان زینب.سعیدخانی.

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 10 صفحه بعد